سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پارسایى زیور درویشى است ، و سپاس زیور توانگرى . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----9298---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----2-----
رویش

 
نویسنده: روح الله شعبانی
شنبه 86/12/11 ساعت 8:32 عصر

دیگران همیشه این طور وقت‏ها پریشان می‏شدند. تا طرف را پیدا نمی‏کردند، تا از زبان خودش نمی‏شنیدند جریان را و تا «حلالت کردم» را از زیر زبانش بیرون نمی‏کشیدند ول کن ماجرا نبودند. برای من اما عادی شده بود. از بس که تو از این بازی‏ها با من کرده بودی برایم عادی شده بود. اصلا غیرعادی این بود که یک هفته بگذرد اما تو با من قهر نکنی؛ یک هفته بگذرد اما تو یک بار هم پیش چشم آن همه آشنا که همه هم چند باری مرا با تو دیده بودند روی‏ت را از من برنگردانی. برای من عادی شده بود. روی همین حساب، هرکس دیگری هم که این طور تا می‏کرد با من، صدای‏م در نمی‏آمد. حتا دنبال دلیل‏ش هم نمی‏‏رفتم. مگر از تو دلیل می‏پرسیدم؟ مگر تو دلیل‏ هم داشتی؟ دلیل‏ت این بود که دل‏ت می خواست. تازه، بعدترها، دل‏ت چیزهای دیگری هم می‏خواست. چیزهای خیلی ... . نمی‏دانم بگویم خیلی چه. بعدترها دل‏ت چیزهای دیگر هم می‏خواست که همه‏شان برای‏م عادی شدند. مثلا این که پیش چشم من، یکی را که من دوست‏ش نداشتم دوست داشته باشی. یا این بازی خاطره‏گویی‏ات. می‏نشستی رو به روی من و برای نفر سومی که می توانست هرکسی باشد خاطره تعریف می‏کردی. بعد هرجا که به من می‏رسیدی می‏گفتی «یک نفر که اسم‏ش یادم نیست»... . خیال می کردی این طوری جذاب می‏شوی؛ درست مثل استلا، آن دخترک ابله و هوس‏ران توی «آرزوهای بزرگ». خیال می کردی این طوری جای لیلی را می‏گیری. خیال می‏کردی من توی دل‏م می گویم «اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح...». خیال می‏کردی. هیچ هم این طور نبود. خودم هم نمی‏دانم چرا تحمل می‏کردم. اما حالا می‏دانم چرا نمی‏خواهم تحمل کنم. ببین! بعد از این نمی‏گذارم هر طور می‏خواهی با من تا کنی. نمی‏گذارم والسلام. تو که لیلی من نیستی، پس پا به کفش لیلی من نکن! فهمیدی یا نه؟
بفهم!


یا علی مددی!

برگرفته از وبلاگ تهانی!



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • سیزده به در
    زهرا کوچولوی بابا
    اطمینان........
    پنجره
    خدا حافظ
    [عناوین آرشیوشده]